زمان جاری : یکشنبه 17 تیر 1403 - 10:10 قبل از ظهر
تعداد بازدید 27
|
نویسنده |
پیام |
sheraneha
![](http://s5.freeupload.ir/i/00052/5rphaqv025kk.png)
ارسالها : 517
عضویت: 16 /5 /1393
تشکرها : 153
تشکر شده : 177
|
حتما بخونید (داستان زن و مرد)
مرد از راه می رسه ناراحت و عبوسزن : چی شده؟مرد : هیچی ( و در دل از خدا می خواد که زنش بی خیال شه و بره پی کارش )زن حرف مرد رو باورنمی کنه : یه چیزیت هست.بگو! مرد برای اینکه اثبات کنه راست می گه لبخند می زنهزن اما \" می فهمه ” مرد دروغ میگه : راستشو بگو یه چیزیتهست تلفن زنگ می زنه.دوست زن پشت خطه ازش می خواد حاضر شه تا با هم برن استخراز صبح قرارشو گذاشتنمرد در دلش خدا خدا می کنه که زنزودتر بره زن خطاب به دوستش: متاسفم که بدقولی می کنم شوهرم ناراحته و نمی تونم تنهاش بذارم!مرد داغون می شه\"می خواست تنها باشه”**روزی دیگر**مرد از راه می رسهزن ناراحت و عبوسهمرد : چی شده؟زن : هیچی ( و در دل از خدا می خواد که شوهرش برای فهمیدن مساله اصرار کنه و نازشو بکشه)مرد حرف زن رو باور می کنه و می ره پی کارشزن برای اینکه اثبات کنه دروغ می گه دو قطره اشک می ریزهمرد اما باز هم \"نمی فهمه” زن دروغ میگهتلفن زنگ می زنه دوست مرد پشت خطه ازش می خواد حاضر شه تا با هم برن استخراز صبح قرارشو گذاشتن(زن در دلش خدا خدا می کنه که مرد نره )مرد خطاب به دوستش : الان راه می افتم!زن داغون می شه\" نمی خواست تنها باشه” و این داستان سالهاست ادامه دارد......
امضای کاربر : اگه دریاست غمت صیر ساحل ببین
|
|
پنجشنبه 15 آبان 1393 - 02:02 |
|
تشکر شده: |
|
|
برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.